دوستت دارم ای غریبه ، بمان
من هم از اهل این زمین سیرم
من هم از نــامرادی تقدیر
سالها میشود ، زمین گیرم
کرده مبهوت قلب زار مرا
دستهای پــر از محبت تو
بخــدا خستگی نمی آیـد
به دلم از وفـور صحبت تــو
سالها در بــرابـــر قلبــم
سد عقلم مهار شد بر عشق
ترسم این است ، غرق گردانی
ای غریبه ، دل مرا ، در عشق
آری ای مهربان تر از خورشید
ای تبارت همه تلألو نور
ترسم این است عاشقت گردد
این دل زار و عقل گردد کور
تکیه بر هیچ کس نداده بود
سالها این دل شکسته ی من
ترسم این است عادتش گردد
تکیه بر تو ضمیر خسته ی من
بعد داغش ز عشق می ترسم
از شکست دگــر گــریـزانم
خسته ام ، بند آخرش با تو
در همین شعر رو به پایانم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4